گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دل می بری و در خم مو می کنی، مکن

آزردن دل همه خو می کنی، مکن

تو جور می کنی و من از دیده می کشم

این شیوه گر چه نیک نکو می کنی، مکن

خلقی ز بوی تو همه دیوانه گشت و مست

باری تو گل ز بهر چه بو می کنی، مکن

گاهم زنخ نمایی و گه زلف می کشی

بی رشته ام به چاه فرو می کنی، مکن

لرزانست بر تو جان من از آه بیدلان

گه گه که گشت بر لب جو می کنی، مکن

خون می کنی دل من و بندی به زلف خویش

خود می کنی و بر سر او می کنی، مکن

جای دگر مده دل گم گشته را نشان

آواره ام چه سوی به سو می کنی، مکن

گفتی که خسروا، چه کنم کت بود خلاص؟

آن شانه را که در خم مو می کنی، مکن