گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای دل به چشم عبرت نظارهٔ جهان کن

ظاهر نهان چه بینی‌؟ نظارهٔ نهان کن

پرواز کن به همّت، بر‌پر به اوج عزّت

جبریل اوج‌ِ خود شو، بر سدره آشیان کن

چشمت چو تندگیری چون پرده‌های دیده

بگشای پردهٔ دل، سرپوش از آن روان کن

زان زر که کم خوری گر دامن گرانت ماند

بر دار خاک و خارا دامان خود گران کن

عمر رونده خواهی پاینده تا قیامت

زنهار نام نیکو با عمر هم‌عنان کن

گر تخت عاج خواهی، خود را بلند منگر

در خاک تست بادی، زان مشت استخوان کن

بر خوی‌های ناخوش نه باد برد، باری

داری رمی ز گرگان زر ابروی شبان کن

ور در صدف چنانی کآرند روی در تو

آیینه‌های خود را آیینه جهان کن

رخ سوی شاه دل نه، کش در غزا خرد را

پس اسپ عشق در ران، فرزینش رایگان کن

بین شمع کش ز سوزش کشته‌ست جان روشن

گر روشنیت باید، تن را بسوز جان کن

خسرو به ملک شهرت‌، چندت زبان هرزه‌؟

عالم همه گرفتی، شمشیر در میان کن