گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نه بی یادت برآید یک دم از من

نه بی رویت جدا گردد غم از من

بزن بر جانم آن زخمی که دانی

به شرط آن که گویی «مرهم از من »

دلم را خون تو می ریزی و ترسم

که خواهی خون بهای دل هم از من

مرا از هر که دیدی پیش کشتی

مگر کس را نمی بینی کم از من

اگر آهی برآرم از دل تنگ

به تنگ آیند خلق عالم از من

کجا کارم به عالم راست گردد؟

که برگشتی چو زلف پر خم از من