گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چون دولت آن نیست که پهلوی تو باشم

کم زان که فتاده به سر کوی تو باشم

کشتن چو ترا خوی شد، اکنون من و این درد

یک روز مگر راتبه خوی تو باشم

هر صبح به قبله همه خلق و من بدکیش

افتاده در اندیشه ابروی تو باشم

روز از هوس قد تو گشتم به چمنها

شب نیز در اندیشه گیسوی تو باشم

خورشید برآید، خبرم نبود و مه نیز

بس گر دل پر خون به غم روی تو باشم

بنواز به یک ناوکم، ای ترک، که باری

من نیز طفیلی خور آهوی تو باشم

آن دم که تو در کشتن من دست برآری

خلقی همه سوی من و من سوی تو باشم

نآیم به در از منت دشنام تو هرگز

با آن که همه عمر دعاگوی تو باشم

این است بهار دل خسرو که چو غنچه

صد پاره جگر از هوس روی تو باشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode