گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر من به کمند تو گرفتار نباشم

افتاده درین سایه دیوار نباشم

آخر ز تو چیزی ست درین سینه، وگرنه

چندین به سر کوی تو بیدار نباشم

زنجیر گشایم، ببرد زلف تو، گر من

نوبرده آن غمزه خونخوار نباشم

خونها خورم و شکر تو گویم که ازین می

یک لحظه ز اقبال تو هشیار نباشم

خوش وقت دلی که بود آزاد که باری

من می نتوانم که گرفتار نباشم

چون خاص خیالت شدم، ای جان و خرد، دور

آن به که کنون پهلوی اغیار نباشم

گویند که «خسرو مگری » وای که چندین

بیرون نتراود، اگر افگار نباشم