گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جان من از غمت چنان شده ام

که ز غمخوارگی به جان شده ام

غم جان بود پیش از این و کنون

بکشم خویش را، بر آن شده ام

تا تو مهمان من شوی، خود را

از اجل یک شبی ضمان شده ام

پندت، ای نیک خواه، می شنوم

من که خود پند مردمان شده ام

کوه دردم ترا، گنه چه کنم

که اگر بر دلت گران شده ام

گر سگان تو التفات کنند

دور از آن روی استخوان شده ام

خوار منگر که خسروم آخر

که غلام تو رایگان شده ام

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصر بخارایی

من ز دست تو داستان شده‌ام

دستهٔ جمله دوستان شده‌ام

نتوان گفت که در رخت روشن

که ز چشم تو ناتوان شده‌ام

تا دهان و میان تو دیدم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه