گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ز من نازک میانی دور مانده ست

دلی رفته ست و جانی دور مانده ست

بگویید از زبان من که آن جا

دلی از بی زبانی دل مانده ست

پر از خون است جوی دیده من

که از سرو روانی دور مانده ست

هلاک جان من آن پیر داند

که روزی از جوانی دور مانده ست

خراشیده بود آواز مرغی

که او از گلستانی دور مانده ست

غم و درد غریبی از کسی پرس

که او از خان و مانی دور مانده ست

گواهی می ده، ای شب، زاریم را

که از من بدگمانی دور مانده ست

شبی یادش دهی از خسرو، ای باد

کزین در پاسبانی دور مانده ست