گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نبودی آن که منت دلنواز می گفتم

چرا ز ساده دلی با تو راز می گفتم؟

همه حکایت ناز تو گفتمی، زین پیش

کنون بلای من است آن که ناز می گفتم

دلا، بسوختی و تلخ می نمود ترا

من ار ز پند حدیثیت باز می گفتم

خوش آن شبی که به روی تو باده می خوردم

به آب دیده همه شب نیاز می گفتم

عظیم درد سر آورد نازنین مرا

که من فسانه به غایت دراز می گفتم

دلش گر از سخن من گرفت، بر حق بود

که دردهای دل جانگداز می گفتم

هر آن سخن که ازو یاد بود، شب تا روز

تمام می شد و هر بار باز می گفتم

خیال خنده نمی سوخت جان خسرو و من

دعای آن لب کهتر نواز می گفتم