گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

من آنچه دوش بدین جان مبتلا گفتم

همه حکایت آن طره دو تا گفتم

گرت هوای می است و شرابخواره من

بیا که خون دل و دیده را صلا گفتم

به شهر در دف رسواییم بزد همه خلق

کجا به پیش تو دیوانه ماجرا گفتم

هنوز باز نمی آید این دل بی شرم

تبارک الله تا من بدو چها گفتم

کنون مرا به سر کوی شاهدان جویند

که ترک صحبت مردان پارسا گفتم

به هر جفا که ز خوبان رسد سزاوارم

که بیدلان را بسیار ناسزا گفتم

ز صبر اگر سخنی گفتم، ای فراق، مکش

گناه کردم و بد کردم و خطا گفتم

اگر به خدمت یاران من رسی، ای باد

سلام من برسانی که من دعا گفتم

دلی که رفت ز تو، خسروا، در آن سر زلف

بجوی و خواه مجو، باز من ترا گفتم