گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نه بخت آن که به سوی تو جان خویش کنم

نه صبر آن که سکون در سرای خویش کنم

به گشت کوی تو تقصیر کرده باشم اگر

دو چشم خویش نثار دو پای خویش کنم

ز غیرت دو لبم جان و دیده خون گردند

چو آستانه تو بوسه جای خویش کنم

خوش آن زمان که دگر جا نبینی و شنوی

چو من به گریه خون ماجرای خویش کنم

رخت که گشت بلا دیده را، یکی بنمای

که دیده پیشکش این بلای خویش کنم

بمرد خسرو بر آستان و سلطان را

به دل نگشت که یاد گدای خویش کنم