گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر آشکار حدیث نهان خویش کنم

به آشکار و نهان قصد جان خویش کنم

ز گریه راز تو بر سینه چون رسد، چه کنم؟

روان ز گریه گره بر زبان خویش کنم

به حیله آنچه توانستم آن خود کردم

ولی ترا نتوانم که آن خویش کنم

از آن تست جفا و آزان بند وفا

تو آن خویش کن و من از آن خویش کنم

روان شدی به سفر، می رسد مرا چو جرس

که ناله ها بر سر کاروان خویش کنم

وداع کردی و چشمم روان شد از بر تو

کنون وداع دو چشم روان خویش کنم

طبیب رفت ز خسرو، دگر کنون وقت است

که خود علاج دل ناتوان خویش کنم