گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

غمم بکشت که از یار مانده‌ام، چه کنم؟

به دست هجر گرفتار مانده‌ام، چه کنم؟

نماند طاقت زاری و ناله‌ام، آن شوخ

نمی‌رود ز دل زار، مانده‌ام، چه کنم؟

برون دهم غم هجران و باورم نکند

اسیر صحبت اغیار مانده‌ام، چه کنم؟

شدم ز یار و ز خویش و ز جان و دل بیزار

که هم ز خویش و هم از یار مانده‌ام، چه کنم؟

همی کشند که منگر به روی خوب چو ما

به عالم از پی این کار مانده‌ام، چه کنم؟

همی کنند ملامت که چند گریه خون

ز زخم غمزه، دل افگار مانده‌ام، چه کنم؟

رقیب گفت که «مخمور از چه‌ای، خسرو؟»

بسی شب است که بیدار مانده‌ام، چه کنم؟