غمم بکشت که از یار ماندهام، چه کنم؟
به دست هجر گرفتار ماندهام، چه کنم؟
نماند طاقت زاری و نالهام، آن شوخ
نمیرود ز دل زار، ماندهام، چه کنم؟
برون دهم غم هجران و باورم نکند
اسیر صحبت اغیار ماندهام، چه کنم؟
شدم ز یار و ز خویش و ز جان و دل بیزار
که هم ز خویش و هم از یار ماندهام، چه کنم؟
همی کشند که منگر به روی خوب چو ما
به عالم از پی این کار ماندهام، چه کنم؟
همی کنند ملامت که چند گریه خون
ز زخم غمزه، دل افگار ماندهام، چه کنم؟
رقیب گفت که «مخمور از چهای، خسرو؟»
بسی شب است که بیدار ماندهام، چه کنم؟