گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

می خواستم که روزه گشایم نماز شام

سر بر زد آفتاب جهانسوز من ز بام

با قامتی که سرو سهی گر ببندش

یک پا ستاده تا به قیامت کند قیام

برداشت پرده از رخ و چون روز عرضه کرد

بر من نماز صبح به وقت نماز شام

کردم سلام و سر بنهادم به روی خاک

هر چند سجده سهو بود از پی سلام

ای عید روزگار، نهان کن رخ چو ماه

بر عاشقان خویش مکن روزه را حرام

من بی قرار مانده و تو بر قرار خویش

درویش روزه بسته و حلوا هنوز خام

روزه مدار چون لب تو پر ز شکر است

آزاد کن غلامی، ای خسروت غلام