گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست

الا که به خونابه دلها نتوان شست

هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن

بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست

دریا ز پی بخت بد از دیده چه ریزم

چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست

عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتی ست

چون مایه آتش که ز خارا نتوان شست

از دردی خم شوی مصلای من امشب

کز آب دگر این لته ما نتوان شست

نوشیم می و بر سر خود جرعه فشانیم

هر جای که جرعه چکد آنجا نتوان شست

ای دوست، به خسرو برسان شربت دردی

کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست