گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

التفاتی به من آن ماه ندارد، چه کنم؟

این چنین ملتفتم می نگذارد، چه کنم؟

سوده شد بر صفت سرمه تن سنگینم

هیچم آن شوخ چو در چشم نیارد، چه کنم؟

هر پیاله که ز می بر لب او نوش کنم

گر بود چشمه حیوان نگذارد، چه کنم؟

باد را گفتم «پیغام من او را بگذار»

آن قدم سخت سبک چون نگذارد، چه کنم؟

برگ کاهی شدم از کاهش بسیار و مرا

باد زلفش به خسی هم نشمارد، چه کنم؟

زلف او در سر هر موی جفایی دارد

وز وفا یک سر مو نیز ندارد، چه کنم؟

گویدم چشم تو چندین ز چه می بارد خون

هم نخواهم که ببارد، چو ببارد، چه کنم؟

می کشد هر دم از اندیشه خود خسرو را

یک دم اندیشه به خود می نگمارد، چه کنم؟