گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بی تو جان رفت و به تن باز نیاید، چه کنم؟

وز دلم پوشش این راز نیاید، چه کنم؟

باز داری که منه دیده به رویم چندین

دیده باز آمد و دل باز نیاید، چه کنم؟

از یک ابرو دهیم دل که ببخشم جانت

چون رضای دوم انباز نیاید، چه کنم؟

عقل گوید که بکش ناز دگر یاران نیز

چون ز یار دگر این ناز نیاید، چه کنم؟

حال من پرسی، خواهم که بگویم، لیکن

وز تحیر ز من آواز نیاید، چه کنم؟

خسرو، از یاد لبت گر چه لب خود بگزد

آن حلاوت ز چنین کار نیاید، چه کنم؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode