گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زان غمزه خونخوار جان افگار خوش می آیدم

ناخوش بود زخم نهان، زان یار خوش می آیدم

ای آنکه بر درد دلم تدبیر درمان می کنی

بگذار کاین دل همچنین افگار خوش می آیدم

شاهدپرستم خوانده ای، ای زاهد و منکر نیم

پنهان چه دارم پیش تو، این کار خوش می آیدم

تسبیح و زهد، ای پارسا، دانم که خوش باشد،ولی

گر راست می پرسی ز من زنار خوش می آیدم

افتادم اندر راه تو، تا خاک گردم زودتر

وان پای نازک، چون کنم، رفتار خوش می آیدم

گفتی «دو چشم و دو لبم، زینها کدام آید خوشت؟»

خوردند اگر چه خون من، هر چار خوش می آیدم

از گریه من خار رهت اندر سر کویت، کنون

از دیده رفتن سوی تو بر خار خوش می آیدم

بر باد رویت روی گل می بینم و خون می خورم

خلقی چنان داند مگر گلزار خوش می آیدم

خسرو، چه خواندی ذکر او، یک بار دیگر خوش بود

می گو که یاد آن صنم هر بار خوش می آیدم