گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سرو منی و از دل بستان خودت خوانم

درد منی و از جان درمان خودت خوانم

اول به دو صد زاری جان پیشکشت کردم

و آنگاه به صد عزت مهمان خودت خوانم

مهمانت چه خوانم من نه خضر نه عیسی تا

بر آب خودت جویم، بر خوان خودت خوانم

هر چند که جان من دید از تو جفایی چند

با این دل همه درد دل جانان خودت خوانم

هر لحظه مرا با دل جنگی ست در این معنی

کو زان خودت گوید، من زان خودت خوانم

از بس که نمی ارزم نزد تو به کشتن هم

قربان شوم ار گویی «قربان خودت خوانم »

از گونه روی خود ارزد همه شب خسرو

زین پس که اگر گویی سلطان خودت خوانم