گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دل رفت ز تن بیرون دلدار همان در دل

افتاد سخن در جان گفتار همان در دل

گفتم بکنم یادش ماند که بماند جان

شد کیسه همه خالی طرار همان در دل

یک شهر پر از خوبان ده باغ پر از گلها

صد جای نهم دیده، دلدار همان در دل

قربان شومی بهرش کافزون شودی عمرش

با جان خود این خواهم، با یار همان در دل

نی بگسلم از مویش کز شرم مسلمانی

تن را به نماز آرم، زنار همان در دل

در کعبه و بتخانه هر جا که رود خسرو

دل باد ز تو بدخو، دیدار همان در دل