دیدم چو آفتابی در سایه کلاهش
سایه گرفته مه را زان طره سیاهش
از بس که در کلاهش بر دوختم دو دیده
بادامه ای نشاندم بر پسته کلاهش
او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم
تا بو که زنده مانم زان غمزه در پناهش
دل رفت و در زنخدانش آواز دادم او را
گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش
بنوشت عارضش خط از بهره عرض خوبی
آنکه به گرد عارض صف می کشد سپاهش
من چشم می نیارم کز وی نگاه دارم
یارب مگر تو داری از چشم من نگاهش!
کرد آن گنه که خسرو بخشیده خواست بوسی
بخشید نیست، جانا، گر هست این گناهش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میگفت چشم شوخش با طره سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست
چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش
ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم
[...]
شوخی که تاجداران بوسند خاک راهش
سوی چو من گدایی مشکل فتد نگاهش
من کیستم که خواهم پهلوی او نشینم
این بس مرا که بینم از دور گاه گاهش
فرسوده قالب من همواره خاک بادا
[...]
هر صبحدم بروید خورشید جلوه گاهش
رخسار خود نهادست چون نقش پا به راهش
آتش زده به عالم چون نرگس سیاهش
برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.