گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دیدم چو آفتابی در سایه کلاهش

سایه گرفته مه را زان طره سیاهش

از بس که در کلاهش بر دوختم دو دیده

بادامه ای نشاندم بر پسته کلاهش

او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم

تا بو که زنده مانم زان غمزه در پناهش

دل رفت و در زنخدانش آواز دادم او را

گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش

بنوشت عارضش خط از بهره عرض خوبی

آنکه به گرد عارض صف می کشد سپاهش

من چشم می نیارم کز وی نگاه دارم

یارب مگر تو داری از چشم من نگاهش!

کرد آن گنه که خسرو بخشیده خواست بوسی

بخشید نیست، جانا، گر هست این گناهش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

می‌گفت چشم شوخش با طره سیاهش

من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش

یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست

چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش

ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم

[...]

جامی

شوخی که تاجداران بوسند خاک راهش

سوی چو من گدایی مشکل فتد نگاهش

من کیستم که خواهم پهلوی او نشینم

این بس مرا که بینم از دور گاه گاهش

فرسوده قالب من همواره خاک بادا

[...]

سیدای نسفی

هر صبحدم بروید خورشید جلوه گاهش

رخسار خود نهادست چون نقش پا به راهش

آتش زده به عالم چون نرگس سیاهش

برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه