گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سویم آن نرگس بی خواب نبیند هرگز

بختم آن طره قلاب نبیند هرگز

هر دمش، سجده کنند انجم و مهر و مه و چرخ

یوسف این مرتبه در خواب نبیند هرگز

هر زمان خنده دیگر کند آن شورانگیز

داغ دیرینه اصحاب نبیند هرگز

بی محابا کشد و شرم ندارد، آری

روی قربانی قصاب نبیند هرگز

طمع مهر و وفا همت کوته نظر آنست

مرد عشق این همه اسباب نبیند هرگز

هر شکاری که فتد پیش تو، ای تیرانداز

سیری از ناوک پرتاب نبیند هرگز

ای مؤذن، مکش آواز که هست این دل من

بت پرستی که به محراب نبیند هرگز

خسرو آن شب که به کوی تو رود از غیرت

سایه خویش به مهتاب نبیند هرگز