گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یا رب، این ماییم از آن جان و جهان افتاده دور

سایه وار از آفتابی ناگهان افتاده دور

چون کنم، یاران، که من بیمارم و مرکب ضعیف

جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور

بینوا چون بلبلم، بی برگ چون شاخ رزان

کز جمال گل بود، در مهر جان افتاده دور

آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت

باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور

دوری از کوی تو سرگردان همه شب تا به روز

در فغان گویی سگی ام ز آستان افتاده دور

در خیال ابرویت تنها و بی کس، سالهاست

شسته در خاکم چو تیری از کمان افتاده دور

یاد کن از چون منی، ای دوست، گر با چون تویی

آنچنان نزدیک بود این دم چنان افتاده دور

گفته ای، تو کیستی؟ مانده درین کو این چنین

بیدلی سرگشته ای از خان و مان افتاده دور

دی خیالت گفت، خسرو، حال تنهاییت چیست؟

چیست همچون حال تنهایی ز جان افتاده دور؟