گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز ابر آمد و بر سبزه درافشانی کرد

برگ گل را صدف لولوی عمانی کرد

قدح لاله چو از باد صبا گردان گشت

مست شد بلبل و آهنگ غزلخوانی کرد

شاهد باغ ز یک ریختن بارانی

گوشها را همه پر لولوی رمانی کرد

مرغ در پرده عشاق سرودی می گفت

چاک زد پیرهن خود گل و بارانی کرد

ای صبا، دی که فلانی به چمن می خورد

هیچ یاد من گمگشته زندانی کرد؟

آخرین شربتم آن بود که او خنده زنان

بر لب آب نشست و شکرافشانی کرد

حق چشم من مسکینست، خدایا، مپسند

پایش آن گشت که بر نرگس بسانی کرد

همه عمرت نکنم، ای گل بدعهد، بحل

یار هر خنده که بر روی تو پنهانی کرد

غصه ام خیزد، کای دل، سخن صبر کنی

وه چرا گویی از آن چیز که نتوانی کرد؟

آخر، ای گریه، همی جان مرا خواهی سوخت

هیچ اندر دل او کار نمی دانی کرد

کس بران روی نمی یارد گفتن، جانا

زلف گرد آر که بسیار پریشانی کرد

عشق در سینه درون آمد و خالی فرمود

صبر مسکین نتوانست گران جانی کرد

شه جلال الدین فیروزشه آن کو در ملک

تا ابد خواهی شاهی و جهانباهی کرد

هیچ دشواریی در نوبت او نیست، ازانک

فتنه بر بستر خواب آمد و آسانی کرد

تو پری رویی و دیوانه مکن خسرو را

عهد شه را چو فلک عهد سلیمانی کرد