گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

از اشک من به کویت جز سرخ گل نروید

زان گل که بویت آید، میرد کسی که بوید

جایی که از لب تو باران بوسه بارد

دل غنچه غنچه خیزد، جان خوشه خوشه روید

چشمم که خورد خونم، از بس که خون گرفتش

خود ریخت خون خود را بی آنکه کس نجوید

جانم فداش، چون او خود را به خشم سازد

با جمله در حکایت با من سخن نگوید

زین غم که از جدایی خسرو به سینه دارد

شاید که بر تن او هر موی او بموید