گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تو رفته ای و ز تو نامه ای به من نرسد

چگونه قصه دردم به مرد و زن نرسد؟

دلم که می پرد اندر هوای تو مرغی ست

که از وطن برود، باز در وطن نرسد

مرا کشی و نپوشی به عیب من دامن

شهید را چه تفاوت، اگر کفن نرسد

گرفت گریه من دامن تو، مسکین چشم

اگر ز یوسف ما بوی پیرهن نرسد

چنان همی رود اشکم که گر گشایی تیر

به چشم من رسد، اما به اشک من نرسد

بماند در شکن گیسوی تو دل، هشدار

که آتش دل خسرو بدان شکن نرسد

 
 
 
فیاض لاهیجی

کسی به درد سخن غیر طبع من نرسد

قلم دواسبه به داد دل سخن نرسد

رسیده‌ام به مقامی به راه کعبة شوق

که هر که پای طلب بشکند به من نرسد

متاع جلوة شیرین چنان رواجی یافت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه