گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بازش هوس شکار برخواست

وز دلشدگان قرار برخاست

او مرکب ناز راند و از خلق

هر سوی فغان زار برخاست

او پیش شکار مست بگذشت

فریاد ازان شکار برخاست

من خاک شوم بر آن زمینی

کز توسن او غبار برخاست

صبر و دل و نام و ننگ ما برد

عشق آمد و هر چهار برخاست

عاشق نه یکی، هزار جان داد

ناله نه یکی، هزار برخاست

خواب دگرش به دیدن آمد

شاد آمد و شرمسار برخاست

از رنج منش چه شد زیادت

وز کشتن من چه کار برخاست

ای عقل، برو، ز ما که نتوان

زین میکده که هوشیار برخاست

با درد خوشم که نام مرهم

از خسرو دلفگار برخاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode