گنجور

 
کمال خجندی

باز عقلم برد از سر کاکل مشکین دوست

بست بر دل بند دیگر کا کل مشکین دوست

در دلاویژی و دلبندی سر یک موی نیست

از کمند زلف کمتر کاکل مشکین دوست

گر نه شمشادست کز باد صبا در تاب رفت

از چه پیچد بر صنوبر کاکل مشکین دوست

چون قبای غنچه و پیراهن گل بر تنش

کرده پوششها معطر کاکل مشکین دوست

همچو خونریزی که از قتل خطا گردد خجل

شد ز خون عاشقان ثر کاکل مشکین دوست

تا بود عمر درازش می کند گم شانه را

در میان مشک و عنبر کا کل مشکین دوست

نیست لعلی و دری زین گفته نازکتر کمال

گر بیندی زیوری بر کاکل مشکین دوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode