گنجور

 
کمال خجندی

چو چشم مست تو دیدم خمارم از دیده

گشاد چشم تو اشکم دمادم از دیده

ز دیده دل به یکی نوش نا رسیده هنوز

هزار نیش به دل بیش دارم از دیده

قرار کردم و گفتم دگر نورزم عشق

که برد عشق تو خواب و قرارم از دیده

در آتش غم عشق تو ریخت خون از چشم

به باد رفت همه کار و بارم از دیده

در آرزوی خیالت سرشک من همه شب

چو دجله گشت روان بر کنارم از دیده

بر تو نامه نوشتن گر اتفاق افتد

به نوک خامه سیاهی بر آرم از دیده

ز دیده خون دل از دیده ریخت بی تو کمال

بیا ببین که چسان دلفگارم از دیده