گنجور

 
کمال خجندی

گر قد همچو سروش در بر توان گرفتن

عمر گذشته دیگر از سر توان گرفتن

گویند دل ز جانان بر گیر حاش لله

هرگز چگونه از جان دل بر توان گرفتن

در عمر خود گرفتم یک بوسه از دهانش

گر بخت بار باشد دیگر توان گرفتن

هرگز بود که یک شب مست از درم در آید

کان فتنه را به مستی در بر توان گرفتن

تا کی به بوی زلفش مجمر توان نهادن

تا کی به یاد لعلش ساغر توان گرفتن

جان و سرو دل و زر کردم نثار پایش

بهر متاع سهلی دل بر توان گرفتن

دایم کمال شعرش در روی خود بمالد

سحر حلال باشد در زر توان گرفتن