گنجور

 
کمال خجندی

سحر خروش کنان بر درت گذر کردیم

ز حال خود سگ کوی ترا خبر کردیم

میان ما و سگانت خصومتی گر بود

بر آستان نو دوشینه سر به سر کردیم

رخی که بود برابر به خاک ره ما را

ز کیمیای غمت کار او چو زر کردیم

اگرچه شمع به روی تو خیرگیها کرد

به بینی که بر سر جمعش چه گونه بر کردیم

زمشک دردسر افزاید و ز زلف تو ما

به بینی که بر سر جمعش چه گونه بر کردیم عجبتر آنکه مداوای دردسر کردیم

شب فراق ز دست غمت شکایت خویش

به آه صبحدم و ناله سحر کردیم

اگر کمال به زلف تو کرد قصه دراز

بیا که ما به دهان تو مختصر کردیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode