گنجور

 
کمال خجندی

با چشم خوش ای شوخ مرا جنگ مینداز

محنت زده را به بلا جنگ مینداز

در دست صبا سلسله زلف میفکن

شوریده دلان را به صبا جنگ مینداز

شب بر در تو بوده ام این راز نهان دار

آن حاسة سگ را به گدا جنگ مینداز

گفتی بر باران بردمه کشتن یاری

نا آمده در مجلس ما جنگ مینداز

یک ناوک دیگر بزن و راست رسانتر

با جان دل مجروع مرا جنگ مینداز

در دست کمال آن سر زلف افکن وشو صلح

خود را بمن بیسر و پا جنگ مینداز