گنجور

 
کمال خجندی

بار هر دم ز من خسته چرا می رنجد

بی گنه می کشد و باز ز ما می رنجد

گفتم آن غمزه چها می کند آمد در جنگ

بتگریدش که ز عاشق بچها می رنجد

دم زدن نیست مجالم به هوا داری او

که دل نازکش از باد هوا می رنجد

من همان به که ازین غم نکنم ناله و آه

که چو برگ گل از آسیب صبا می رنجد

گر رقیبی بمن آرد خبرش گیرد خشم

از سگی آهوی مشکین به خطا می رنجد

گر از آن غمزه به هر یک نرسه نیر جدا

دل غمدیده جدا دیده جدا می رنجد

نیست عاشق به یقین آن دل به هو کمال

که ز معشوق ستمگر به جفا می رنجد