گنجور

 
کمال خجندی

عید می آید و مردم مه نو میطلبند

دید ها طاق خم ابروی او میطلبند

شب قدر و به عیدی که کم آبد بنظر

همه در طرة آن سلسله مو میطلبند

هر طرف سرو قدان چون علم عید روان

جای در عید گاه آن سر کو میطلبند

روی در قبله بثان کرده ز ابر و محراب

حاجت خود همه از آن روی نکو می طلبند

ساقیا رطل نه از دست که مستان امروز

می ز خمخانه عشقت بسبومی طلبند

از حریفان همه عیدی طلبند از می و نقل

هر چه خواهد بنو جمله ازو میطلبند

مهر خان زلف چو چوگان همه بر دوش کمال

وقت سر باختن است از تو چو گو میطلبند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode