گنجور

 
کمال خجندی

عشق بر آتش بسوخت دفتر بود و نبود

اما آبت فتح قریب سر حقایق گشود

قطره به دریا رسید ابر برفت از میان

قطره به دریا رسید ابر برفت از میان

از نفخات بخور کون و مکان در گرفت

چون بهم آمیختند آتش و مجمر بعود

در پس آئینه چیست قائل این حرف کیست

کآینه با خود نداشت آنچه به طوطی نمود

هر که بدار فنا جبه هستی بسوخت

رمزه سوی الله بخواند سر اناالحق شنود

سر فنا گوش کن جام بقا نوش کن

حاجت تقریر نیست از عدم آمد وجود

جامه بده جان ستان روی مپیچ از میان

عاشق بی مابه را عین زیان است سود

وجه دو روئی نماند صورت دیباه را

باز برفت از میان واسطه تار و پود

خلق ز نقصان حال بیخبرند از کمال

کز همه بی قیل و قال گوی سعادت ربود