کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

ز غمزه‌های نو چندانکه ناز میبارد

مرا ز هر مژه اشک نیاز میبارد

سرشک ما، ز تو باران نو بهاران است

که لحظه ای نستاده است و باز میبارد

بریخت پیکر محمود و چشم او در خاک

هنوز خون بفراق ایاز میبارد

ز دوری به روی تو چشم بیدارم

ستاره ها بشبان دراز میبارد

ز خنده هاش که میریزدم نمک به جگر

ملاحت از لب آن دلنواز میبارد

چو دوری از رخ او بی صفائی ای صوفی

گر از جبین تو نور نماز میبارد

دلیل سوختگیهاست گریه های کمال

که اشک شمع ز سوز و گداز میبارد