گنجور

 
کمال خجندی

آهنین‌جانی مرا کز غصه تابی می‌دهد

آهن از آتش چو بیرون کرد آبی می‌دهد

همچنین جان‌های تشنه چون ز آتش مپرهند

هر یکی را دور از کوثر شرابی می‌دهد

آنکه داغش می‌نهم بر سینه خود نیز حیف

رحمتی باشد گرم به هم عذابی می‌دهد

گرچه می‌شده در دارالشفاء هر من طبیب

حلقه‌ای چون می‌زنم بر در جوابی می‌دهد

دست اگر ندهد که گیرد کس عنان آن سوار

بوسه افتان و خیزان بر در جوابی می‌دهد

شب که گرید چشم ما فردا طمع دارد وصال

هرکه آبی می‌دهد بهر ثوابی می‌دهد

دیگر از شادی چه جای خواب در چشم کمال

گر شبی بختش بر آن در جای خوابی می‌دهد