گنجور

 
کمال خجندی

زلف کمند افکنت اقلیم جان گرفت

با این کمند روی زمین می توان گرفت

ترکان چه سان به نیغ بگیرنده ملک را

چشمت به غمزه ملک دل ما چنان گرفت

خوبان همه ز شرم گرفتند روی خویش

پیش نو از نخست به آسمان گرفت

ای دل مترس از آنکه نگردی شکار یار

اینک ز غمزه نپر وز ابرو گمان گرفت

سر پیش او نهادم و نگرفت آن به هیچ

جان عزیز چون بنهادم روان گرفت

از لاغری گرفت به یک تک شبم رقیب

خندید بار و گفت که سگ استخوان گرفت

در باب عاشقی است حدیثی به زر کمال

هر نقش کز رخ نو بر آن آستان گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode