گنجور

 
کمال خجندی

زلف معشوق سرکش افتادست

عاشقان را به آن خوش افتادست

میکشم دامتش اگرچه بلاست

عاشق او بلاکش افتادست

دل به نکه رخ دل افروزان

چون کبابی بر آتش افتادست

دیده را از نظاره سیری نیست

لوح خوبی نقش افتادست

زلفت از باده و رشته جانم

از هوا در کشاکش افتادست

فئ زلف تو راست نتوان خواند

که سوادی مشوش افتادست

آدمیت مجر ز بار کمال

کان جفا جو پریوش افتادست