گنجور

 
کمال خجندی

رخسار دلفروزت خورشید بیزوال است

پیداست مه که پنهان از شرم آن جمال است

آن رغ کشیده دامی گرد قمر که زلف است

وآن لب نهاده داغی بر جان ما که خال است

زینسان که چون میانت شد جسم ما خیالی

اکنون امید وصلی ما را به آن خیال است

چون زلف و عارض تو دور و تسلسل آمد

آن هر دو گر به بینند اهل نظر محال است

درد و غمت نشاید بر ما حرام کردن

کانعام پادشاهان درویش را حلال است

حد جواب سلطان نبود کمال ما را

در حضرت سلاطین رسم گدا سوال است

نقشی از آن جمال است در حسن مطلع ما

خود مقطعش چه گویم در غایت کمال است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode