گنجور

 
کمال خجندی

دلم بدان که تو میخوانیش غلام خوش است

که نام بندگی اینها برای نام خوش است

همیشه خواهم و پیوسته داغ بند گیت

که پادشاهی و دولت علی الدوام خوش است

دگر به زلف تو خواهم ز جور غمزه گریخت

که دور فتنه توجه به سوی شام خوش است

خوش آمدست نشستن به زلف و حال ترا

بر همیشه مردم صیاد را به دام خوش است

به دور حسن رخت بایدم از آن لب کام

چو در اوان گل و لاله نقل و جام خوش است

خوش است از تو سلامی مرا در آخر عمر

چو نامه رفت با تمام و السلام خوش است

کمال حال دل و زلف تو خوش و بد گفت

که لف و نشر مشوش درین مقام خوش است