گنجور

 
کمال خجندی

دل قبله خود خاک سر کوی تو دانست

جان طاعت احسن هوس روی تو دانست

محراب دو شد زاهد سجاده نشین را

ز آن روز که محراب دو ابروی تو دانست

عاشق ز دل و دین نظر عقل بپوشید

تا کافری غمزه جادوی نور دانست

عقل از په عشق عنان باز به پیچید

تا سلسله جنبانی گیوی نو دانست

وجه نظر و دور و نلل به بدیهی

عقل از نظر روی تو و موی تو دانست

این نکته که کسی را ز تو نه رنگ و نه بویست

از رنگ تو دریافت دل از بوی نو دانست

بیش است کمال از همه زان روز که خود را

در مرتبه کمتر ز سگ کوی تو دانست