گنجور

 
کمال خجندی

ما بی به روی تو آهم ز ثریا بگذشت

بسیاری دیده دریا شد و هر قطره ز دریا بگذشت

گرچه در مجمع دل درد بود صدرنشین

ناله چون برتر ازو بود به بالا بگذشت

گر صبا آمد و بوی تو ز ما داشت دریغ

شاکریم از تو به هر حال که بر ما بگذشت

چمن جان مرا غنچه شادی بشکفت

تا خیال دهنت در دل شیدا بگذشت

سرو می خواست به پابوس تو آید چون آب

لیکن از جو نتوانست به یک پا بگذشت

بی که فرمودم از آن لب دل خود را پرهیز

صوفی ما نتوانست ز حلوا بگذشت

ای که گفتی ببرم نه تو پیش طبیب

در این رنج که کارم ز مداوا بگذشت

دی بر آن خاک در از جان رمقی داشت کمال

جعل الجنة مثواه همانجا بگذشت