گنجور

 
خیالی بخارایی

تابِ خطت قرار ز بخت سیاه برد

مهر رخ تو گوی لطافت زماه برد

دل هرکجا که رفت به دعویِّ عشق تو

با خویشتن نفیر و فغان را گواه برد

از ما قرار و صبر و دل و دین مدار چشم

کاین جمله چشم شوخ تو در یک نگاه برد

این آب روی بس که سرشک ندامتم

خواهد ز لوح چهره غبار گناه برد

از گمرهی تمام خیالی گذشته بود

بازش خیال نرگس مستت ز راه برد

 
 
 
خاقانی

خاقانیا به سوک خراسان سیاه پوش

که اصحاب فقه گرد سوادش سپاه برد

عیسی به حکم رنگرزی بر مصیبتش

نزدیک آفتاب لباس سیاه برد

دهر از سر محمد یحیی ردا فکند

[...]

صائب تبریزی

رونق ز لاله زار تو خط سیاه برد

این هاله روشنی ز شبستان ماه برد

ای ناخدای موج به فریاد من برس

باد مراد کشتی ما را ز راه برد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه