گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خیام

گویند محمد امین بدان روزگار که امیرالمومنین بود به باغ اندر بر لب حوض نشسته بود، و انگشتری از یاقوت در انگشت می گردانید و بدین بیت مثل میزد: شعر

نفلق هاما من رجال اعزه

علینا و هم کانوا اعق واظلما

و بدین معنی مامون را می‌خواست که او را خلاف کرده بود. دران میان از کنیزکیش خشم آمد آن انگشتری به خشم بر وی زد. نگینش بجست و انگشتری و نگین هر دو در حوض افتادند. هر چند کسانی فرو رفتند و طلب کردند و حوض از آب تهی کردند نگینه باز نیافتند بجای نگین یکی سنگ سپید اندر وی نشسته بود، بس روزگار بر وی بر نیامد که طاهر اعور بیامد و با او حرب کرد و هم دران سرای مر او را بکشت. این قدر در معنی انگشتری گفته آمد.