گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بر دکان باغ سرای و انگشتری پیروزه در انگشت داشت، تیری بیامد و بر نگینه انگشتری زد و خرد بشکست و از وی بگذشت و بزمین در نشست و کس ندانست که آن تیر از کجا آمد. هر چند تجسس کردند پدید نیامد. وی ازان غمناک و باندیشه شد که « این چه شاید بود ؟» چون از دانایان و ندیمان خویش بپرسید کس آن تاویل نمیدانست و آنک لختی دانست نیارست گفت. پس ازان بس روزگار نیامد که بمرد، ملک از خاندان او برفت.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: یزدجرد شهریار روزی در دکان باغ نشسته بود که تیر کوچکی به انگشتریاش برخورده و نگین آن را میشکند. تیر از کجا آمده بود مشخص نشد و هر چه جستجو کردند، نتوانستند منبع آن را پیدا کنند. یزدجرد از این حادثه ناراحت و نگران شد و به دانایان و نزدیکانش دربارهی معنا و نشانهی این اتفاق پرسید، اما هیچکس نتوانست توضیحی بدهد. پس از مدتی، به طور مشخص دریافته شد که این حادثه نشانهای از مرگ یکی از اعضای خاندان او در آینده نزدیک است.
هوش مصنوعی: یزدجرد، پادشاه، یک روز در دکان باغ نشسته بود و انگشتر قیمتی بر انگشت داشت. ناگهان تیری به سمت او آمد و بر سنگ انگشترش اصابت کرد و آن را شکست. تیر بدون اینکه کسی متوجه شود، به زمین افتاد و هیچکس ندانست که تیر از کجا آمده است. یزدجرد از این واقعه بسیار نگران و در فکر فرو رفت که این چه معنایی میتواند داشته باشد. وقتی از دانشمندان و دوستانش دربارهاش پرسید، هیچکس نتوانست تفسیر درستی از آن بدهد و آنهایی که کمی فهمیدند، جرات صحبت دربارهاش را نداشتند. بعد از مدتی کوتاه، یزدجرد درگذشت و سلطنت از خاندان او جدا شد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.