گنجور

 
خالد نقشبندی

خداوندا به حق اسم اعظم

به نور دیده اولاد آدم

به سوز سینه صدیق اکبر

به سلمان و به قاسم بار دیگر

به شاه صفدر کرار، حیدر

که از نیروش واشد باب خیبر

نبد فصلی به روز کاروزارش

ز عزرائیل و ضرب ذوالفقارش

به آن سرو گلستان نبوت

به آن شمع شبستان فتوت

حسن کز محض لطف و خیرخواهی

فرود آمد ز تخت پادشاهی

به آن نوباوه باغ رسالت

به آن یکتای میدان بسالت

حسین آن سرور جمع سعیدان

سپهسالار افواج شهیدان

به آن چشم چراغ اهل بینش

که بر وی بد مدار آفرینش

علی بن الحسین آن زین عباد

که بد از غیر ذات بخت آزاد

به آن کان صفا و منبع نور

که بود اندر قباب عز مستور

محمد باقر آن کوه مفاخر

که از تحریریش گفتند باقر

به حق مجمع البحرین انوار

که شد او را ز صدیق و علی یار

امام صادق و مصدوق، جعفر

که این دو منصب او را شد میسر

به حق جمله اهل بیت اطهار

کلان و خرد و مرد و زن به یکبار

که هر یک کشتی بحر یقین اند

چو کشتی لنگر روی زمین اند

بدان سر مست صهبای محبت

که بد غواص دریای محبت

رئیس عشقبازان قطب بسطام

که در این ره نزد چون وی کسی گام

به شرب بوالحسن از جام عشقت

که بد شایسته اقدام عشقت

به حق بو علی آن قطب فایق

به خواجه یوسف آن غوث الخلایق

به عبدالخالق آن البرز تمکین

امام پیشوایان ره دین

که پا ننهاد آن فرخنده اختر

بجز اندر قدمگاه پیمبر

به حق خواجه عارف کان معنی

به محمود آن شه انجیر فغنی

به تمکین عزیز آن پیر نساج

که بر چرخ برین سود از شرف تاج

به حق خواجه بابا سماسی

به آن خورشید برج حق شناسی

امیر سید کلال آن پیر کامل

که فکر غیر نگذشتیش بر دل

به حق پیر پیران بخارا

کزو شد سنگ خارا زر سارا

بهاالدین و الدنیا محمد

که این راه هدی زو شد ممهد

به بی نقشی چو کردی سر بلندش

نهادی نام شاه نقشبندش

ز بس کز وی گره از کار واشد

خطابش خواجه مشکل گشا شد

به قطب حق علاء الدین عطار

که از عالم گشادی قفل اسرار

به آن پیری که نقش آمد مقامش

از آن یعقوب چرخی گشت نامش

به حق آبروی پیر احرار

کزو زیب دگر بگرفت این کار

چه گویم من ز وصف آن گرامی؟

در وصفش چنین سفته است جامی

مقام خواجه برتر از گمان است

برون از حد تقریر و بیان است

دلش بحری است ز اسرار الهی

ازو یک قطره از مه تا به ماهی

به خواجه زاهد آن پیر صفا کیش

به جانبازی مولانای درویش

به حق خواجگی کاندر بدایت

نمودی درج اسرار نهایت

به آن مهر سپهر ارجمندی

ختام خواجگان نقشبندی

که صهبای محبت راست ساقی

در دریای عرفان خواجه باقی

به آن سیار سیر بی نهایت

به آن سرهنگ ارباب درایت

به آن ینبوع اسرار نهانی

که کس او را نمی داند، تو دانی

به آن دریای زخار معانی

به آن شهباز اوج لامکانی

به نور دیده فاروق احمد

کزو شرع محمد شد مجدد

ز نورش شد سواد هند روشن

وزو سرهند شد وادی ایمن

چراغ محفل باریک بینان

سپهسالار فوج پاک دینان

نسنجد هر که داند ارتقایش

نگاه هیچکس از نقش پایش

به هر دو دیده آن غوث قیوم

سعید عروه الوثقای معصوم

به شیخ عبدالصمد آن نجم ثاقب

محمد عابد والا مناقب

به سیف الدین و سید نور محمد

به شمس الدین حبیب الله ارشد

به پیر ما که هست اندر زمانش

هدایت حصر اندر آستانش

نشد جز بندگی آرامگاهش

از آن شد نام عبدالله شاهش

نگویم از کمالاتش که چون است

ز وصفش که اندیشم فزون است

غریب و بی کسم بر من ببخشای

چو کس مشکل گشا نبود، تو بگشای

دری بگشای از خوشنودی خویش

برین سرگشته مهجور دلریش

به هر کس کز کرم کردی نگاهی

دو عالم را نمی سنجد به کاهی

ز بحری کز فیوضت گشت ریزان

ز عین مکرمت بر این عزیزان

به رحمت رشحه ای هم بر دل من

اگر ریزی، شود حل مشکل من

ز من هرگز نشد کاری که باید

گنه زینسان که در گفتن نیاید

ز اعمال بد خود شرمسارم

نه طاعت، نه زبان عذر دارم

چو بر خود بینم از بس شرمساری

به دوزخ خوشترم از رستگاری

بیامرز و مپرس از کار خامم

به رسوایی نیرزد انتقامم

اگر چه بس ستم بر خویش کردم

قباحتهای از حد بیش کردم

چو می اندیشم از دریای جودت

خوشم با اینهمه نقض عهودت

به محض فضل تو امیدوارم

تو خود فرموده ای آمرزگارم