گنجور

 
خواجوی کرمانی

سراینده داستان گزین

چنین داستان زد ز فغفور چین

که چون سام یل را به نیرنگ و رنگ

روان کرد با سروران سوی جنگ

درآمد به قصر پریوش دژم

بدیدش فرو رفته در بحر غم

ز اندیشه‌ها سر فکنده به پیش

دو چشمش پر آب و دل از درد ریش

دژم روی بنشسته از بهر سام

گل سرخ او یکسره زردفام

چو دیدش بدین‌گونه سالار چین

بَرو کرد پرچین و در شد به کین

زبان از پی سرزنش باز کرد

همه گفته ناخوش آغاز کرد

همانا توئی ننگ و عار زنان

که گردیده‌ای یار با دشمنان

ببستی به خون برادر کمر

ورا دور گرداندی از تخت زر

همه ساز شاهی و گنج طغان

بدادی به سام و مر آن سروران

چه مایه مرا ساختی خوار و زار

که شد سام چیره گه کارزار

چو مایه شدم در جهان خار و پست

که مر دیوزاده بتم را شکست

بگفت و بیامد چو آذر برش

بزد تازیانه بسی بر سرش

برآشفت مه‌رو و بگشاد لب

بدو گفت کای شاه والانصب

چرا سام تا بود در شهر چین

نبودت جز از مهر من هم‌نشین

برو باز کردی در مکر و ریو

فرستادیش سوی پیکار دیو

چو او شد کمین سر برافراختی

به من زین نشان داوری ساختی

همانگه که او چیره گردد به کین

بیاید دگر ره سوی شهر چین

مکن کاری ای نامور شهریار

که گردی پشیمان سرانجام کار

برآشفت فغفور و آهیخت تیغ

که خون ریزد از ماه رخ بی‌دریغ

گرفتش سر دست فغفور سخت

بدو گفت کای شاه فیروزبخت

زمانی به خون ریختن رخ بتاب

ز دل دور کن رای کین و شتاب

چه باید بدو اندر آویختن

ز نازک تنش خون فرو ریختن

ز سر دور کن کینه و ماجرا

روان مر او را به راه خطا

تمرتاش را شادمان کن ازین

چو او کام جوید تو شادی گزین

که مر دخت را شوی زیبد به دهر

به جای بازمان ای شهنشاه قهر

برون برد خنجر ز چنگال شاه

شد از قصر و رو کرد در بارگاه

برآمد به تخت و طلب کرد جام

از آن پس گزین کرد پانصد غلام

دگر صد کنیزک همه چون پری

همه چون مه هفته در دلبری

ز اسب و سام و کلاه و کمر

ز تیغ سرافشان و زرین سپر

ازینها فراوان طلب کرد شاه

بیاورد دستور در بارگاه

برآمد به تخت و طلب کرد جام

وز آن پس گزین کرد از هر کدام

بدو گفت سوی شبستان شتاب

ز آزرم یکبارگی رخ بتاب

پری‌دخت را در محفه نشان

گزین کن تنی چند از سرکشان

غلامان و این خواسته سر به سر

بر آن سرکشان یک به یک برشمر

روان سازشان سوی راه ختا

بدان تا شود اسپری ماجرا

پذیرفت دستور از بارگاه

درآمد شتابان به ایوان گاه

ورا دید ز اندوه پژمان شده

از آن آتش تیز بریان شده

زمین را ببوسید و لب برگشاد

همه گفت فغفور چین کرد یاد

پریوش ز غم خون ز دیده براند

می ارغوان را به گل برفشاند

وز آن پس به اندیشه‌ها گشت جفت

درآمد سوی هودج و رخ نهفت

ببستند هودج به پشت هیون

پریوش همی ریخت از دیده خون

غلامان نشستند بر بادپا

ز چین رخ نهادند سوی ختا

ازین عالم افروز آگاه شد

برو روز اندوه کوتاه شد

ز شادی برآمد به ابر بلند

روان شد بر پهلو ارجمند

بدین تا بگوید به فرخنده سام

که شد یار تو با قمرتاش رام