گنجور

 
خواجوی کرمانی

کمربسته با فر شاهنشهی

جهان سر به سر گشته او را رهی

زمانه برآسود ازو داوری

به فرمان او مرغ و دیو و پری

جهان را فزوده به او آبروی

فروزان شده تخت شاهی بدوی

منم گفت با فره ایزدی

همم شهریاری و هم موبدی

بدان تا ز بد دست کوته کنم

روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلت جنگ را دست برد

در نام جستن به گردن سپرد

به فرکئی نرم کرد آهنا

چو خود و زره کرد و چون جوشنا

چو خفتان و چون درع و برگستوان

همه کرد پیدا به روشن روان

بدو اندرون سال پنجاه و پنج

ببرد او ازین چند و بنهاد گنج

دگر پنجه اندیشه جامه کرد

که پوشد به هنگام ننگ و نبرد

زکتان و ابریشم و موی و قز

قصب کرد پر مایه دیبا و خز

بیاموخت‌شان رشتن و تافتن

به تار اندرون پود را تافتن

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز پیشینگان ساز میدان گرفت

بدین اندرون نیز بی‌جان گرفت

گروهی که آموزیان خوانیش

به رسم پرستندگان دانیش

جدا کردشان از میان گروه

پرستنده را جایگه کرد کوه

بدین تا پرستش بود کارشان

نوان پیش روشن جهان‌دارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند

همی نام نیساریان خواندند

کجا شیرمردان جنگ‌آورند

فروزنده لشکر و کشورند

کز ایشان بود تخت شاهی به پای

وزیشان بود نام مردی به جای

گروهی سه دیگر کزیشان سپاس

کجا نیست بر کس ازیشان هراس

بکارند و ورزند و خود بدروند

به گاه خورش پرورش بشمرند

ز فرمان آوازه خورد پوش

ز آواز بیغاره آسود گوش

تن آزاد و آباد گیتی برو

بر آسود از داور گفت و گو

چو گفت آن سخن گوی آزاد مرد

که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهنوخشی

همه دست‌ورزان با سرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود

روان‌شان همیشه پر اندیشه بود

بدو اندرون سال پنجاه نیز

بخورد و ببخشید و ورزید چیز

ازین هر یکی را یکی پگاه

سزاوار بگزید و بنمود راه

بفرمود دیوان ناپاک را

به آب اندر آمیزش خاک را

هر آنچ از گل آمد چو بشناختند

سبک خشت را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد

به خشت از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخهای بلند

چو ایوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست یک روزگار

همی کرد ازو روشنی خواستگار

به چنگ آمدش چند گونه گهر

چو یاقوت و چون لعل چون سیم و زر

ز خارا به افسون پدید آورید

شد آراسته بندها را کلید

چو زنگار و کافور و چون مشکناب

چو عود و چو عنبر چو بویا گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند

در تندرستی و راه گزند

همه رازها نیز کرد آشکار

جهان را نیامد چنو خواستار

گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب

ز کشور به کشور چو آمد شتاب

چنین سال پنجه بورزید نیز

بدید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنی‌ها چو آمد پدید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

چو آن کارهای وی آمد به جای

ز جای مهی برتر آمد به پای

به فرکیانی یکی تخت ساخت

چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون ساختی دیو برداشتی

ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا

نشسته برو شاه فرمان‌روا

جهان انجمن شد بدان تخت اوی

شگفتی فرو ماند از بخت اوی

ز جمشید بر گوهر افشاندند

مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین

برآسود از رنج تن دل ز کین

بزرگان به شادی بیاراستند

می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ از آن روزگار

بمانده از آن خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار

ندیدند مرگ اندر آن روزگار

ز رنج و ز بدشان نبود آگهی

میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمانش مردان نهاده دو گوش

ز رامش جهان پر ز آواز نوش

چنین تا برآمد برین سالیان

همی تافت از شاه فرکیان

چو چندین برآمد برین روزگار

ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربه سر گشته او را رهی

نشسته جهاندار با فرهی

یکایک به فرکئی بنگرید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان‌شناس

ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشکر بخواند

چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سال خورده مهان

که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید

چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم

چنان گشت گیتی که من خواستم

خور و خواب و آرام‌شان از منست

همان پوشش و کام‌شان از منست

بزرگی و دیهیم و شاهی مراست

که گوید که جز من کسی پادشاست

همه موبدان سرفگنده نگون

چرا کس نیارست گفتن نه چون

چو این گفته شد فر یزدان ازو

گسست و جهان شد پر از گفتگو

هنر چون نپیوست با کردگار

شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخن گوی با ترس و هوش

چو خسرو شوی بندگی را بکوش

به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس

به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیره‌گون گشت روز

همی کاست زو فر گیتی فروز