بخش ۸۷ - رفتن سام در شب و دیدن پاسبان، او را و نومید آمدن
به یاد آمدش یار شیرین سخن
پریدخت گلروی سیمین بدن
ز باد صبا بوی دلبر شنید
دلش سوی گیسوی دلبر کشید
چو افعی بپیچید و در تاب شد
ز چشمش جهان غرق خوناب شد
در آن دم سرشکش گهرریز شد
که بحرین چشمش گهرخیز شد
ز خونابه دل ز سر تا به پای
بپوشید بر چرخ گلگون قبای
درون بحر چون بادل مستمند
گهی موج زن بود و گه موج بند
سرشکش چو گلگون به دریا دواند
ز دامن گهر سوی دریا فشاند
به خون رنگ داد آن دل دردناک
ادیم رخ زرد کیمخت خاک
به هر شعله کز سوز دل برفروخت
بزد آتشی خرمن مه بسوخت
دلش در غم عشق و غم در دلش
به آتش برافتاده آب و گلش
برون رفت از دست و افتاده مست
شده پایش از کار و یارش ز دست
چنانش رسد بند و عصرش دماغ
فرومانده از آه سردش چراغ
ز بس خون که از چشم پر خون فشاند
فرومانده بر جای و صبرش نماند
برون آمد و دل ز جان برگرفت
زمستی ره قصر دل برگرفت
چو چشم بتان گشته مخمور و مست
کمانی به بازو و تیری به دست
بدو عرصه خاک تنگ آمده
در و کوه را پا به سنگ آمده
سفیده همان دم که رویش بدید
بخواند آیت از مهر و بر وی دمید
چو آهسته او گام را برگرفت
سبک پاسبان نوحه را در گرفت
جرس بانگ میزد که باش این زمان
که خاموش گردد سبک پاسبان
چو باد صبا همرهش میفتاد
ز شکرانه میداد جان را به باد
هر آن مرغ کان دم نوا ساز کرد
برو بانگ میزد که رو باز گرد
سحرگه که دمسردیای مینمود
ولی پیش او سر به سر باد بود
سخنهی سرد از سحر میشنید
نفسهای گرم از جگر میکشید
زبان در دهانهای هرزهدرای
نمیگشت کوته ز فرخندهرای
دهل چون فغان بر فلک میکشید
نفیر فلک از فلک میرمید
از آواز کوسش نمیبود بیم
که نتوان زدن طبل زیر گلیم
فرس راند تا قصر دلدار خویش
برآورد آه از دل زار خویش
درآمد به گرد حرم در طواف
چو عنقا که گیرد نشیمن به قاف
زمانی که در آن آستان جلوه کرد
همانگه برآورد آهی ز درد
که این لحظه آیا نگارم کجاست
درین بوستان نوبهارم کجاست
چه منزل ز یارم شرف یافتست
چه برجست کزو ماه برتافتست
سفیده رخ از چادر شب نمود
نقاب شب تیره از هم گشود
چرا آن مه از خواب سر برنداشت
ز رخ چادر شب چو مه برنداشت
کمند افکنم بر سر بام کاخ
که تنگست بر من جهان فراخ
طوافی برین سبز گلشن کنم
بر ایوان قصرش نشیمن کنم
ز هر خرقهای سر برآرم دمی
به هر گوشهای باز دارم غمی
نهم چشم بر صحن بستان سرای
کنم گوش بر قول دستان سرای
فرود آمد از پشت اسب سیاه
کمندش بیفکند بر پیشگاه
چو خورشید روشن درآمد به بام
که روشن کند حال آن مه مدام
درآمد به جولان و پر باز کرد
چو بلبل به هر گوشه آواز کرد
ندانست کو را نشیمن کجاست
شبستان آن روز روشن کجاست
گمان برد کان دم مگر پاسبان
گرانسر بود از شراب گران
ز خواب سحر نوبتی را جرس
برون رفته باشد ز چنگ نفس
درین بود کز گوشه بارگاه
خدنگ افکنی از سران سپاه
بزد بانگ بر سام و از جا بجست
تو گفتی که برقی ز صحرا بجست
چو تیر از کمینگه برگشود
بیازید چنگ و کمان در ربود
خدنگی روان کرد بر سام شیر
بدزدید سر پهلوان دلیر
چو باد از سردوش یل درگذشت
سبک سام دودش ز سر برگذشت
روان بازگشت از سر بام کاخ
چو مرغی که پرواز گیرد ز شاخ
بزد چنگ بر تاب داده کمند
ز پستی درآمد ز چرخ بلند
همان دم که پرواز کرد از فراز
سوی منزل خویشتن رفت باز
سحر بود و باد سحر میوزید
نسیم بهار از چمن میرسید
صبا بر گل و یاسمن میگذشت
و یا کاروان ختن میگذشت
همه صندلی و عود بر باد داشت
خطا میکنم مشک تاتار داشت
چو سام آن نسیم بهاری شنید
ز باد صبا بوی یاری شنید
بزد آه و آتش ز دل برفروخت
دل باد از آتش او بسوخت
ره باد مشکین به مژگان برفت
پس آنگه ز دانش فدا کرد و گفت
ایا نامور پیک بی پا و سر
و یا در جهان مرغ بی بال و پر
هوادار نسرین بر نوبهار
عماری کش کاروان تتار
فرزونده شمع جمع چمن
گذارنده نقش روی سمن
فشاننده سنبل از روی راغ
نماینده روی گلهای باغ
معطر کن طره یاسمن
ز بالش چمن را بخارافکن
گشاینده کام دلبستگان
نشاننده آتش خستگان
بشارت ده اهل زندان عشق
رسالت ده پای بندان عشق
برنده ره انجام گیتینورد
هوای شبخیز و آفاق گرد
بشیر مبارک دم نیکپی
عبادت کنت دردمندان حی
شمامه فروش بهاران توئی
پیامآور دوستداران توئی
رساننده نکهت پیرهن
ز یوسف به محبوس بیتالحزن
ز تو باد بر دست و سر و چنار
ولی غنچه را از تو زر در کنار
شقایق کند شقه را از تو شق
در آب افکند گل ز ضربت ورق
دل لاله خون از سبکباریست
بنفشه پریشان ز بیداریست
توئی مرهم دردمندان دل
توئی محرم مستمندان دل
چو آتش بود ماه خرگاه تو
ولی آب شد خاک در گاه تو
کنی هر نفس رای بستان سرای
زنی چنگ در نای دستان سرای
به بستان بری آب را موکشان
گهی در سر آریش گیسوکشان
چو فرمان آب از تو گردد روان
شود گر شود در رکابت دوان
نهی محمل ابر بر پشت کوه
دهی باغ را از شکوفه شکوه
شوی دامن افشان به بازار چین
پر از مشک و عنبر کنی آستین
چو لاف از هواداری گل زنی
چرا چنگ در زلف سنبل زنی
ز لطف تو باشد که پوشد چمن
ز طشت زر از تو کند پیرهن
ببخشی به گلبن زر جعفری
ز نرگس دهی شش درم بر سری
ازین باد طبعی که در دست تست
دل غنچه میکرد از خنده سست
خطی میفرستی بر بوستان
بر آب روان همچو آب روان
مگو کان مسلسل به قامت چراست
ولی گرچه نسخ عبادت هواست
منم خاکت ای باد مشکین نفس
توئی همدم صبحخیزان و بس
مده آبروی من آخر به باد
که جان کردی از خاک پای تو باد
چو فراش ایوان یارم توئی
زمین روب قصر نگارم توئی
تو ره داری اندر شبستان او
کنی هر نفس طوف ایوان او
بکن آخر این هم برای دلم
عنان بازگردان به جای دلم
زمانی بدان خرم ایوان درآی
به درگاه آن شاه کیوان درآی
میاسای در راه و دم درمکش
به هر بوستان علم برمکش
فرود آی بر طرف آن بارگاه
ز دربان پردهسرا باز خواه
به گرد حرم طوف میکن دمی
که بارت دهد در حرم محرمی
در آن دم که بینی رخ یار من
به یاد آور آن ناله زار من
ولیکن چو خواهی شدن سوی او
مرا باد پا گرم در کوی او
به آهستگی رو در آن بارگاه
مرو در سراپرده از گرد راه
مبادا بدو باد سردی رسد
و یا از غبار تو گردی رسد
نخستین بیفشان ز دامن غبار
پس آنگه درآ همچو ابر بهار
چو آنگاه راهت بود در حرم
ببوس آستان را و درنه قدم
به بوسه رخ خاک را نقش بند
که در صحن بستان توئی نقشبند
به خلوتگهش چو رسیدی فراز
به زلفش مکن دست اول دراز
سبک چون کمر در میانش مپیچ
که در دست ناید بدینگونه هیچ
به افعی او مهره بازی مکن
به هندوی او ترکتازی مکن
مبادا چمن در کمندت کشد
چو باد بهاری به بندت کشد
به آهوش روباهبازی مکن
به نخجیر دل چارهسازی مکن
بیندیش از آن جادو دلفریب
که برباید از جان شیرین شکیب
چو با او سخن را نیابی مجال
نگوئی تو زنهار پیشش ز حال
چو ابروی او بر زه آرد کمان
شود از خدنگش تباهی جهان
ازو سرکشیدن ز نادانیست
که آماج او بس پریشانی است
تو زنهار با او به وجهی نکوی
بگو قصه درد من مو به موی
اگر غمزهاش گویدت دور باش
مکن دوری از وی به یک دورباش
ز خنجرکش غمزهاش غم مدار
روان جان به جانان لعلش سپار
چو جادوی زلفش کشد دیو کین
چو سرمایه هندوانست چین
تو زنهار از پیش او رخ متاب
رخ از وی به هر تلخ پاسخ متاب
وگر ماه من پسته خندان کند
ز تنگ شکر شکر ارزان کند
فسونهاش برخوان که بپذیردت
برو دم دمی بو که برگیردت
بگو ای رخت باغ رضوان جان
سر زلف تو راغ ایوان جان
گل از ارغوان تو در خارخار
پی نرگست غمزهاش در خمار
بهار از تو باد خزان دور باد
دو چشمم ز راه تو پر نور باد
ز سوز منت تاب در دل مباد
از اشک منت پای در گل مباد
مگیراد زلف تو شوریدهای
مبیناد روی تو هر دیدهای
مگر دیدهای این جفا دیده یار
که شوریده جانست و آشفته کار
مرا شور در جان شیدائیست
ترا در سر زلف سودائیست
مرا جان شوریده در آتش است
ترا زلف شورید? سرکش است
مرا بخت بیدار و در عین خواب
ترا چشم مخمور و مست و خراب
مرا این دل فتنهانگیز تنگ
ترا این دهان شکرریز تنگ
مشو گرم چون آه گرمم ز تست
چه درمان که درمان دردم ز تست
دلم کز سر زلفت آشفته بود
ز شور لبت ترک جان گفته بود
در آن زلف مشکینه بو میبرم
ولی از کمند تو مو میبرم
درین کینه از بند بگشا دلم
مزن آتش غم در آب و گلم
من ارکم شوم از جمالت چه کم
ور از غم بمیرم دلت را چه غم
به بادش ده آن کس که خاک تو نیست
به تیغش زن آن کو هلاک تو نیست
دلم مشکن آخر که در دست تست
به تیغش زن آن کو هلاک تو نیست
دلم مشکن آخر که در دست تست
مگو حال آن نقد قلبم ز تست
وگر جان کنم در سر کار تو
به جان تو ای من گرفتار تو
که از شهریارت تو دل برمگیر
وزین خاکسارت تو دل برمگیر
به یادآور آن یار دلخسته را
گشاینده راز دل بسته را
چو آئی سوی روضه پاک من
مکش دامن از کبر برخاک من
بیفشان غبار از سر تربتم
نشانی ده از عالم قربتم
که خاری که میروید از خاک من
بگوید نشان دل پاک من
بگیرد چون خون دلم دامنت
درآویزد از عطر پیراهنت
مقیمان این گنبد تابناک
ز سبزی نوشتند بر لوح خاک
که آنها که نقاش این پیکراند
شناسنده نقش این دفتراند
چو حرف ازل در ابد خواندهاند
قلم بر سر کاف و نون راندهاند
دبیری کزین تخته حرفی بخواند
قلم را قلم کرد و حرفش نماند
دم از عالم دل زنند اهل دل
نه چون خاکساران این آب و گل
قدم نه درین مطبخ دود خورد
بزن پای بر کاسه لاجورد
رو آن خرس طباخ بر کاسه زن
همه کاسها خورد بر هم شکن
منه چشم بر چشمه کرم خور
که نانی نمیارزد این قرص زر
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.